گریزی بی پایان

احسان حاجی عبدالباقی
ehsan2kaf@hotmail.com

"عقل دور اندیش را میبود اگر اندیشه ای
ما چرا از مام هستی بی تعقل زاده ایم؟"(ناهج)


آسمان آبی بود.هوای دلکش بهاری، همراه با نسیم روی گونه هاشان نستالژیک مینمود و آن دو دست در دست از کنار درختان خیس گذرمیکردند.صدای خنده هاشان از میان درختان نارون به اوج آسمان میرفت و طنین بوسه هاشان بوسه بر خورشید میزد.نمیدانست کی به او گفت :"دوستت دارم".آیا خیال بود؟
راستی خودش از لبهای سرخش شنید که گفت:"تو تنها دلیل من برای بودنی!"
صدای گذر موجهای رودخانه،که یادآور عمر بر باد رفته بود در گوششان میپیچید.کنار رود خروشان نشستند و دستش در گردن سارا قفل شد،و کلیدش همراه رود به قلب آبی دریا رفت.
فروغ چشم آسمان از میان برگهای لاغر درختان بیمار،شب موهای سارا را به روز روشن عشق مبدل کرد.
از میهمانی شب گذشته که هر دو مست به خانه رسیدند سخن رفت.از برج،از سهام،از آن رخش تیزپا که...
بطری مارتینی را باز کرد و به سلامتی عشق نوشیدند.در میان حلقه های دود سیگار به دنبال عشق گمگشته ای بود،و آن را در لبهای سرخ سارا یافت.
در آن کشاکش بی انتهای جنون،صدای خنده ی کودکانه طفلان سر به راه دبستان طنین موج خروشان رود را گم کرد.همچون عقاب فلکسیر پر گشوده بودند و غافل از سپیده دم صبح فردا راهی خانه هاشان،با مشتی قلم و مشق خانه و املا.و ناگهان یکی از طفلها به طوطی سرخ و سبز زیبایی تبدیل شد و روی شاخه نارون نشست.
پس از لختی درنگ در کنار رود،دست سرد سارا را گرفت،و به راه افتادند.در انتهای قلبش چیزی موج میزد.گویی تمامی اوهام عشق و جنون کفاف روح تلاطم زده او را نداشت.او،او را داشت.ولی این پایین بود،بالا چه؟
از آن ستاره کوچک که در آسمان تاریک شب،سوسوزنان نظاره گرآنها بود خبری نبود.از آن کتاب پر از رمز و راز از آن سفیرعشق از آن شراب جنونزا...
میدانست،میدانست همه چیز به خوبی پیش میرود.وقتی از خیابانهای خیس گذر میکردند،سارا دستش را در بازوان او حلقه کرد و روبروی ویترین یک لباس فروشی ایستاد.مانکنی را دید که به مانیتور خیره شده،و انگشتان سیمانی اش روی کیبرد اینسو و آن سو میجست.(چهره او شبیه همان فروشنده ای بود که از او برای جشن میلاد سارا کادویی خریده بود)
نمیدانست چگونه سر مست باده عشق،به کوچه باغهای کودکی اش رفت.ولی سارا نبود.بوی غبار باران زده محله کودکی اش،هرم روزهای آسمان خراش شهر داغ،تبدیل به رایحه لجن و زباله های انباشته شد.در میان گل و لای کوچه های شب زذه نظاره گر کودکان پا برهنه ای بود که باید میفروختند،باید غروب داغ را دست خالی...
در آن دالان نمناک زنی را دید که گوهرش را به پشیزی میداد.زنی که منتظر رشد آن نهال پر احساس بود.
سوار ماشین شد،با خود گفت:"این بود محله زیبای کودکی ام؟"
در راه وقتی به سوپرمارکتهای شلوغ و کتابفروشیهای تکزده مینگریست،صدای گامهای مردی را شنید که مج پاهایش با زنجیر به نرده های آهنی دانشگاه متصل بود.مردی که پشت نقابش فریاد میزد و همچون درختی فرتوت میان یک کویر،مستسقی دانه های باران بود.ناگهان فریادهای بی انتهای مرد،همچون نهیب غرش یک ابرسترون میان این کویر پر از خار،او را از خواب پراند.
هنوز سارا در کنارش بود.دست در میان موهای مشکی اش کرد و اشکهایش جاری شد.سارا نیم نگاهی به او کرد و خواب آلوده گفت:"چی شده؟خواب دیدی؟"
-"نه... چیزی نیست!"
***
همه جا تاریک بود.باد عنان پرده اتاقش را به دست گرفته بود و این طرف و آن طرف میبرد.نمیدانست کی به خواب رفته بود.با خود گفت:"آه!بازم این کابوس لعنتی!"
چندلحظه ای روی تخت به سقف خیره بود.نگاهی به سارا که گویی سالهاست مرده انداخت و از جا برخواست.کورمال کورمال راهرو را طی کرد و به آشپزخانه رسید.هوای اتاق که با بوی سیگار و عرق مخلوط شده بود روی ریه هایش سنگینی میکرد.در یخچال را باز کرد و بطری آب را لاجرعه سر کشید.عقربه های خونین ساعت ۱۲:۵،و ورود به روزی دیگر را نشان میدادند،ولی با اینحال صدای موزیک همسایه تمام کوچه را پر کرده بود.
میدانست که بار دیگر فرجاد پارتی گرفته و مشتی آدم را به جان هم انداخته تا جا دارند روی سرش پایکوبی کنند.پیراهنش را پوشید و بدون توجه به وضع موهای در هم و بر همش،بالا رفت و زنگ آپارتمان فرجاد را به صدا در آورد.
گویی در آن کشاکش پایکوبی صدای زنگ را هم نمی شنیدند.دوباره زنگ زد.آنقدر معطل ماند که چراغ راهرو خاموش شد.
ناگهان در باز شد و دختری با موهای پریشان،لبانی سرخ وسیگاری در دست در را باز کرد.او توقع داشت فرجاد در را باز کند ولی ...
چشمان درشت دختر مانند آهنربایی که فلز را میرباید، سلام را از دهانش قاپیید .
-"سلام"
-"سلام!"
-"ببخشید،فرجاد هست؟"
دختر لحظه ای مکث کرد پکی به سیگارش زد و با لبخندی که زیر هاله ای از دود پنهان بود گفت :
-"فرجاد داره دوش می گیره!"
با خود فکر کرد:"یعنی چه؟آخه این موقع شب چه وقت دوش گرفتنه؟اونم وقتی که پارتی داره و کلی مهمون!
مردد از این که داخل شود یا نه ،دست نرم دختر دستان سرد و عرق کرده اش را گرفت و داخل برد. آنجا هم کاملآ تاریک و شب زده بود.
تنها صدای موزیک بود و بوی الکل و سرهای شعله ور سیگارهایی که دست به دست می شد. دختر او را به اتاق خواب برد و چراغ را روشن کرد .
-"خوب !شما باید همسایه فرجاد باشید،آقای ... "
-"آرش !آرش هستم ."
-"آه ،بله درسته آرش خان . منم لیلام .
-"خوشبختم لیلا خانم !"
لیلا روی تخت نشست و سیگاری به او تعارف کرد و گفت :
-"خوب آرش خان . چی کار میکنی؟من تعریفتو از فرجاد جون ...
-"آه ،فرجاد لطف داره،... خوب... من مینویسم،میخورم،میخوابم،کتاب میخونم،...از این قبیل کارا!
لیلا به چشمان گود رفته ی آرش خیره شد،عشوه ای آمد و گفت:
-"نمیخای قا طی مهمونی ما بشی؟چیزی میخوری؟!
آرش میخواست چیزی بگوید ولی گویی انگشتان سفید و لاک زده لیلا گلویش را گرفته بود و نمی گذاشت.سیگاررا روشن کرد و قدری بر اندازش کرد. حالش داشت به هم میخورد.با حالتی عجیب گفت :"ببخشید!من اصلا حالم مساعد نیست.میتونم روی بالکن هوا بخورم؟
-"خواهش میکنم عزیزم...
پرده ی اتاق را کنار زد و روی بالکن رفت.رفتگر محل هنوز مشغول تمیز کردن خیابانها بود.با جاروی بلندش خاکها را پس می زد و پیش می رفت.تکه ابرهای سیاه عقیم مانند کرم روی خاک سیاه آسمان می خزیدند و چهره ی رنگ پریده ی ماه را می پوشاندند. ماه در تلاش خودنمایی بود و گهگاه موفق می شد.خسته از نوشتن دیروز و سردردهای مکررش تهوع شدیدی تمام وجودشرا فرا گرفت.از بالاکن بیرون آمد،ولی لیلا رفته بود.بوی عطرش تمام اتاق را پر کرده بود.به یکباره تهوعش رنگ باخت و درتوهم بوسه ای از لبان لیلا که گویی تمامی آن تنفر را به گرمی نفسهای عشقی که آبستن نوازش و احساس است،تبدیل کرده بود،روی تخت دراز کشیدو تلویزیون کوچکی را که در اتاق بود روشن کرد:
-"...تا آخر ماه جاری پرداخت خواهد شد! ادامه ی اخبار:دبیر کل سازمان ملل متحد از اوضاع نابسامان غزه و نواحی رود اردن اظهار نگرانی کرد.وی افزود..."
آرش چند لحظه ای به صفحه تلویزیون خیره شده بود و آن چه میدید چیزی جز تابوتهایی که دست به دست میشد،نبود.چهره ی رییس جمهور،کوفی عنان،خانه های فلسطینان،سربازان آمریکایی،...مثل برق از مقابل چشمانش میگذشت.اما هنوز منتظر فرجاد بود.سردردش شدت گرفت و برای تنوع به "ام.تی.وی" رفت.کنسرت "مارلین مانسن" به طور زنده پخش میشد.او هنوز به صفحه خیره بود و لابلای کانالها به دنبال چیزی میگشت.بدنهای برهنه ی حوریان یادآور خنده های شیرین سارا بود.خنده هایی شیرین که مدتها بود به تلخی میزد.ولی این کانال هم مرهمی بر زخمهای سوزانش نگذاشت.تلویزیون را خاموش کرد.دقایق به آهستگی میگذشت و او زیر چرخ دنده های ساعت روی دیوار له میشد.ناگهان،ترشحات بزاقش را جمع و روی فرش تف کرد،و با عجله در حالی که دستش را روی دهان گرفته بود به دستشویی رفت و استفراغ کرد.نگاهی عمیق به آینه انداخت و در آن خطوط پیشانی اش را که یادگار چرخهای ماشین عمر بود دریافت.مشتی آب روی صورتش پاشید و دوباره به خود خیره شد.گویی به دنبال چیزی میگشت.آری او خودش بود.
از دستشویی بیرون آمد و بی توجه نگاهی کج به میهمانها انداخت و دوباره روی تخت دراز کشید.
-"من انجا چیکار میکنم؟ ...من انجا چیکار میکنم؟"
به پهلو دراز کشید و آن جمله را تکرار کرد."اینجا..."___اما آنجا کجا بود؟میهمانی؟خانه ی فرجاد؟یا شاید...
او میخواست اشکی بریزد ولی لوله های اشک چشمانش مسدود شده بود.اصلا اشکی نداشت تا چشمانش را تر کند!احساس میکرد انتظار فرجاد مثل کرمهای گور پیکرش را میجود و تصمیم گرفت که در اتاق خواب فرجاد گشتی زند.اول از همه کتابخانه ی بزرگ وبلند فرجاد که تا سقف میرسید نگاهش را دزدید و به سمت خود کشاند.آرش نگاهی متفکرانه به آثار سارتر کامو و رباعیات خیام انداخت.دوست و همکلاس قدیمی اش که چند سالی از همسایگی آن دو میگذشت کتابخانه اش را به سه دسته تقسیم کرده بود:
1.کتابهایی درباره ی فلسفه که شامل نیچه فلاسفه ی معاصر فرانسه دیوید هیوم و اگزیستانسالیسم میشد.
2.ترجمه های متعدد از خیام به زبانهای انگلیسی فرانسوی و لاتین.و در آخر آثار کارل مارکس داروین کتبی درباره ی سرمایه داری و راههای درمان افسردگی و اضطراب.
در یک سوی طبقه ی آخر کتابخانه مجسمه ای از خیام دیده میشد و در دیگر سو یک جمجمه ی خندان!آرش خسته از دیدن کتابهایی که خود بارها نشخوار کرده بود به سمت دیگر رفت و گواهی فارغ التحصیلی فرجاد که چشمک زنان نگاه همه را به سمت خود میکشاند بر انداز کرد.
-فرجاد جباری...!
آنقدر در انتظار نامی که یادآور روزهای تلخ و شیرین دانشگاه و بحثهایشان با استاد مختاری که گاه شیرین و به سود آنان تمام میشد و گاهی آنقدر تلخ که استاد مختاری میبرد.آرش نگاهی را که به قاب روی دیوار دوخته بود پاره کرد و با گامهایی آهسته پشت میز فرجاد نشست و به کاغذهای انبوه و پراکنده ی روی میز انداختدست.فرجاد بود که به خود جرئت تورق دفتر خاطرات او را داد.بی تفاوت و از سر بیکاری دفتر را باز کرد و...
{ 1/1/1380
مرد همسایه ی ما بود.دیشب از صدای همهمه ی جمعیت حاضر در کوچه متوجه شدم که اتفاقی افتاده.کنار پنجره رفتم و خیل مردم حاضر وحشتی به دلم افکند.آهسته از پله ها پایین رفتم.مردم جلوی در همسایه ی ما جمع شده بودند.هر کسی چیزی میگفت:
-"انگار گاز گرفتگی بوده...________صدای دیگری گفت:"نه بابا مرده....میگن خودکشی کرده___بابا تیپ و قیافه ی یارو مگه یادت نیست...
آره خودکشی کرده بود.این آخرین جمله ای بود که از افسر پلیس شنیدم:
-"خودشو دار زده!چیزی نیست آقا پراکنده شید...
صحبتهای مرد وقتی که اولین بار در پارک با هم آشنا شدیم مدام در گوشم میپیچید:
"...نمیدونم انگار همه چی بو گند میده______تو یه چاپخونه کار پیدا کردم ولی مامانم نگران محیط کارم بود و...._______آره!خلاصه دو سال پشت کنکوری بودمو...____مادرم خیلی نگران بود بالاخره باید اون دیوارو خراب میکردم....دانشگاه آزاد قبول شدم ولی از عهده ی شهریه اش بر نیومدم و....این اواخر خیلی الکل میخورم..."
آره!صدای خسته و دردناک مرد توی گوشم میپیچید.انگار همین دیروز بود.یعنی به این زودی دو سال گذشت؟چرا نمیدونستم که اون همسایه ی منه؟اصلا تا حالا کجا بوده؟نمیدونستم! سیگاری روشن کردم و به انتها ی کوچه ی بن بست به سمت خانه حرکت کردم}
آرش بی درنگ دفترجه را بست و به یک سو انداخت.در این اندیشه فرو رفت که چرا نمیتواند با مردم ارتباط بر کند.چرا انجا تنهاست و منتظر فرجاد؟ میان دریا ی مواج اندیشه اش تصویری از آن زمان پیدا کرد که مادرش درب خانه را قفل میکرد پر پرواز آرش 6 ساله را میچید به این امید که در آسمان بیکران زندگی بالهایش زخمی نشود و او در خاک و خون غوطه نزد. یا انکه چرا به شانه ی دیگران قفل شده و... در این برکه ی کوچک آن زمان را به خاطر آورد که:
-"مامان!یه کار پیدا کردم.
-"چی هست؟"
-"یکی از دوستام میگه برم پیش باباش تو تولیدی کار کنم در آمدشم خوبه..."
-"برو گمشو پدر سگ! دیگه چی؟لازم نکرده!"
-"چرا؟؟؟میخوام دستم تو جیب خودم باشه!"
-"تو تولیدی هزار جور آدم پیدا میشه که تو نباید ببینی!یه نیگا به بابات بنداز..."
-"من 18 سالمه...
-"تو چه 18 سالت باشه و چه 100 سالت بازم بچه ی منی...همون که گفتم!"
آرش نگاهش را به پرندگان قالی دوخته بود که ناگهان ورود فرجاد آن را برید.
-"به به آرش خان!ازین طرفا؟
آرش بی درنگ از جا بلند شد و ایستاد.خنده ای مصنوعی روی لبانش نقش بست و گفت:
-"سلام!هیچ معلومه تو کجایی؟دوباره پارتی گرفتی..."
فرجاد کلامش را قطع کرد و گفت:
-"ای بابا!آخه جوونی گفتن حالی گفتن...فقط ماهی یه بار با بچه ها جمع میشیم و ..."
آرش روی تخت نشست و گفت:
-"خیل خوب بابا!بشین بینم چی کارا میکنی؟"
و فرجاد روی تخت کنار آرش نشست.او هم مانند دوستش نویسنده بود و فارغ التحصیل فلسفه.سکوتی کر کننده حکم میراند و آندو بدون توجه به میهمانان به هم خیره بودند.سر انجام آه ممتد آرش شیشه ی سکوتشان را در هم شکست.
_"من حتی به وجود خودمم شک کردم فرجاد!"
_"اه!بازم اون شک دکارتی..."
_"جدی میگم!من اینجا چیکاره ام؟آخه که چی؟شدم عین اون ماهی کوچولو که ننه ام وقتی بچه بودم قصه شو برام تعریف میکرد تا خوابم ببره..."
_"بابا ول کن این حرفا رو.تو زندگیتو کن و کاری به این کارا نداشته باش"
_"آخه نمیتونم.یادته استاد مختاری چی میگفت؟"
_نه...آخه استاد مختاری خیلی چیزا میگفت!"
_"میگفت...میگفت آدم اگه خوب نباشه پس بده حالا که بده پس باید بمیره و اگه خوب..."
آرش لحظه ای مکث کرد و گفت:"...ولی مفهوم خوبی هنوز برام حل و فصل نشده.تو خوبیو تو شادی میبینو از این چیز سارتر خوشت میاد که هر جا ظلمی میشده اعتراض میکرده...و من..."
_"تو چی؟"
_"نمیدونم...بابام الکلیک بود و مامانم وقتی 20 سالم بود مرد.من بدبخت نیستم ولی خوشبخت هم نیستم"
فرجاد پاکت سیگارش را در آورد و سیگاری روشن کرد و گفت:
_"آرش جان!زندگی مثل این سیگار میمونه.کامهای اولش میگیرتت و پکهای آخر حالتو به هم میزنه!تو سرنوشت باعث شده که ننه و بابات اونطوری بشن.حالا که چی؟اومدی تا از اونا حرف بزنی؟!____آرش منو تو خوشبختیم...تو که خاله ات از آمریکا ماهی 600 دلار برات میفرسته و... اصلا بذار یه چیزیو برات روشن کنم:ما اینجا به دست خودمون نیومدیمو به دست خودمون هم نمیریم!"
_"پس عدالت چی؟من نمیخواستم بیام اینجا!"
آزش جمله ای را که پیش از ورود فرجاد آهسته تکرار کرده بود اینبار فریاد کرد:
_"من اینجا چیکار میکنم؟"
فرجاد که انتظار فریاد هیستریک آرش را نداشت سعی در آرام کردن او کرد و گفت:
_"ای بابا!آرش چیه؟"________و او را در آغوش کشید."بیبن آرش!ماها مجبور به زندگی هستیم خودتم میدونی."
آری شاید که حق با فرجاد بود.آنشب که نسرین و افشین در آغوش هم بودند و نطفه ی آرش شکل گرفت.شاید آنروز که افشین پدرش با جامی لبریز از شراب شعف به سمت بیمارستان میشتافت.و شاید...
_"میدونی آرش.تو مشکلت اینه که یه خورده کم داری پسر!اصلا مختاری یه حرفی زده و تموم شد و رفت.من و تو هم مدرکمونو گرفتیمو الانم زندگیمونو داریم میکنیم.یادمه یه کتاب میخوندم درباره ی ماهیت و طبیعت شر... نویسنده از دیدگاه عقل به موضوع نگاه میکرد و به امانوئل کانت و اخلاق کاری نداشت.نوشته بود که زندگی خوب اون زندگی هست که ... که شاد باشی توش.یعنی فلسفه ی خوبی تو شادی و رضایت حاصل میشه."
_"خوب شادی یعنی چی؟"
فرجاد به فکر فرو رفت و نگاه آندو در هم شکست.
_"شادی؟ شادی یعنی همونی که خودت داری می بینی.به قول خیام (جام می و یاری در کنار جوی)!"
آری جملات فرجاد مانند شمعی فراروی آرش بود.ولی بادهای بی امان شک و تردید شعله اش را این سو و آن سو
می برد و سرانجام خاموشش کرد.فرجاد تنها بخشی از جدول ذهنش را پر کرده بود ولی آرش هنوز خانه هایی خالی برای پرکردن داشت.
_"...هه... عین یه توپم که با لگد یکی دیگه شوت شدم اینجا!
آرش پس از ادای این جمله لحظه ای مکث کرد با انگشت سبابه اش پشت سرش را خاراند و با لبخندی دیوانه وار ادامه داد:"شایدم آسمون سوراخ شده و من افتادم پایین!"و لبخندش تبدیل به قهقهه گشت و از فرط خنده هیکلش را روی شانه های فرجاد انداخت.فرجاد نیز خنده اش گرفته بود چرا که حسی همچو او داشت.گفت:
_"درسته ولی ببین... سارتر میگه که آدم آزاده چه در مقابل بدی و چه خوبی.مثلا فرض کن تو تو یه جایی که هزاران راه وجود داره تنهایی خودتیو خودت و وقتی که یکی از اون راهها رو انتخاب کردی دیکه تموم شده راه برگشتی وجود نداره.حالا تو هم که خودت انتخاب نکردی درسته؟منظورم اینه که... کل اگزیستانسیالیسم تو این خلاصه میشه که فقط خودتیو خودت.نه اون بالا خبری هست و نه این پایین.ماهام پوشالی هستیم...جلوه های محض.ذات و این شر و ورا هم همش کشکه!بیخودم ذهن خودتو با این چیزا مشغول نکن.
آرش در حالتی کاتاتونیک به چشمان فرجاد نگاه میکرد.ناگهان در باز شد.لیلا بود.
_"به به میبینم دو تا دوستا خوب گرم گرفتن!نمی یاین اینور؟"
فرجاد گفت:"چرا عزیزم...الان میایم."
_"آرش جون زیاد به حرفای این دیوونه گوش نده تو رو هم دیوونه میکنه ها!" و از اتاق بیرون رفت.
فرجاد دست آرش را گرفت و در جمع میهمانان برد.آرش روی مبلی چرمی نشست.در آن کشاکش عشقبازی میهمانان نظاره گر حلقه های دودی بود که زیر نور آبی اتاق مانند ارواح مردگان اینسو و آنسو میرفتند.او دستانش را که از شدت ضعف میلرزیدند روی شقیقه های منقلبش گذاشت و چشمانش را بست.بغض گلویش را گرفته بود.بغضی کهنه که سالها نشکسته بود.ولی گویی گذر ایام شیشه بلورینش را تلنگری زده بود و...
مروارید سپید اشکهایش در اقیانوس ژرف تاریکی درخشیدن گرفت و جاده های خشک گونه هایش را خیس کرد.گویی کسی نبود که مرواریدها را صید کند و آن کالای گرانسنگ همچون زمان میگریخت.میهمانان بار دیگر گیلاسی نوشیدند و وقت رفتن بود.از فرجاد خبری نبود.او نمیدانست او کجاست.تاریکی بود و تشعشع ضعیف آباژوری که نور می افکند.اما آن نور نیز مرد.مانند مادرش.مانند خنده های سارا که مدتها بود به تلخی میزد.مانند گرمی دستهایش که گویی منجمد شده بود.مانند زورق معصومیت که در مرداب بلوغ غرق شد.
صدای خنده های مستانه ی لولیان شوخ و شنگ جانی دوباره گرفت و آرش همچنان به نوری که چندی پیش مرده بود نگاه میکرد.او همه چیز داشت.خانه ای در بهترین نقطه ی شهر رخشی تیزپا و دوستی که مدتها بود رد پایی از او در جاده های پوشیده از برف زندگی اش نمیافت.
_"وای!آرش تو چته؟جان من یه خورده از این بزن..." این جمله ای بود که لیلا مستانه بر زبان راند.صدای دیگری گفت:"لیلا این کیه آوردی اینجا؟مثه اینکه خله!نیگا کن چه جوری نیگا میکنه!"
و دگرباره زیر خنده زدند.آرش سرافکنده نجوای لیلا را میشنید که چند قدم آنسوتر به مهمانها میگفت:
_"من نیاوردمش خودش اومده.دوست فرجاده!"
_"فرجاد؟برو بابا این گروه خونیش به فرجاد نمیخوره!"
_"چه میدونم بابا!تو هم..."
نگاههای بی امان آنان مانند چرخهای زمان استخوانهایش را خرد میکرد و تمسخرشان خرده هایش را بر باد میداد.با رخوتی به سنگینی کوه از جا برخواست و دوباره روی بالکن رفت.پشت سرش صدای فرجاد را شنید که گفت:"آرش جان کجا؟برات قهوه آوردم!"
ولی او بی توجه به سمت بالکن میرفت.گویی کر شده بود و هیچ نمیشنید.دیگر فرصت تعلل نبود.میدانست و خوب میدانست.میرفت تا پرده ی این نمایش تکراری را بیاندازد و نقاب را پاره کند اما...
نسیم سحر عرق پیشانی اش را خشک و پر از حس نوازش ماهتابش کرد.دست نرم نسیم مرواریدهایش را چید و گریخت.جام خالی اش لبریز از شراب سحر شد. شرابی که قبلا چشیده بود. زیبایی که در کودکی چشمانش را کوراند و اینک تنها عکسی از آن میدید.به تکچراغهای روشن مینگریست. نفخه ی صور شهر را میخواند...
تهران___خرداد و تیر 1385
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34065< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي